عجب اژدهايي ست کلک دو سر

شاعر : جامي

که ريزد برون گنج‌هاي گهرعجب اژدهايي ست کلک دو سر
ولي کم بود اژدها گنج‌زايکند اژدها بر در گنج، جاي
بر او حلقه زد مار انگشت توشد آن اژدها، گنج در مشت تو
که شد پرگهر دامن روزگارچه گوهر فشان‌اند اين گنج و مار
ز مفتاح کلکت گشاد سخنزهي طبع تو اوستاد سخن!
به کنج هوان رخت بنهاده بود،سخن را که از رونق افتاده بود
کشيدي به جولانگه گفت و گويتو دادي دگر باره اين آبروي
کمال سخن از همه بهترستکه اين مال و جاه ارچه جان‌پرورست،
به نقش حقايق، دل آراستمز من اين هنر بس که جان کاستم
به خون دل‌اش در بر آورده‌امبر اين نخل نظمي که پرورده‌ام
دو عالم مصور در آيينه‌اممصيقل شد آيينه‌سان سينه‌ام
ورق شد سيه زين رقم، نامه رازبان سوده شد زين سخن، خامه را
چو باشد، ز گوينده يک حرف بس!»چه خوش گفت دانا که: «در خانه کس
زبان را بدين حرف، کوته کنيمهمان به که در کوي دل ره کنيم
نظام ادب نظم سلک تو باد!حيات ابد رشح کلک تو باد!